
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
۱
تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی
جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی
۲
در خرابات مغان مستانه خود را در فکن
پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی
۳
گر گدای حضرت سلطان من باشی چو من
لطف او بنوازدت ای شاه من سلطان شوی
۴
آفتاب حسن او مجموع عالم را گرفت
غیر او پیدا نبینی گر ز خود پنهان شوی
۵
گر برآئی بر سر دار فنا منصور وار
حاکم ملک بقا و میر سرمستان شوی
۶
زاهد مخمور را بگذار و با رندان نشین
تا حریف مجلس رندان و سرمستان شوی
۷
جز طریق نعمت الله در جهان راهی مرو
ور روی راه دگر می دان که سرگردان شوی
تصاویر و صوت

نظرات