
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
۱
بر سر ما اگر نهی قدمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
۲
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او الَمی
۳
همدمی گر دمی به دست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
۴
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غم خورد ز غمی
۵
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
۶
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
۷
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
نظرات