
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۸۶
۱
نور او روشنی دیدهٔ ماست
نظری کن به چشم ما پیداست
۲
روی او را به نور او بینند
چشم بیننده ای که او بیناست
۳
وحده لاشریک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
۴
بحر دل را کرانه نیست پدید
جان ما غرقهٔ چنین دریاست
۵
عشق آمد به جای ما بنشست
مائی ما چه از میان برخاست
۶
هرچه گفتند و هرچه می گویند
حضرت وحدتش از آن یکتاست
۷
نعمت الله که میر مستانست
عاشق روی جملهٔ اشیاست
نظرات