
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۱۹۱
۱
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
۲
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
۳
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
۴
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
۵
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
۶
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
۷
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
۸
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
۹
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
۱۰
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
۱۱
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
تصاویر و صوت

نظرات