
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
عاشقانه به عشق او سرمست
جان و دل داده ایم ما از دست
۲
آنچنان واله ایم و آشفته
که ندانیم نیست را از هست
۳
تا که مائی ازین میان برخاست
عشقش آمد به جای ما بنشست
۴
هرکه او از خودی خود ببرید
همچو ما با خدای خود پیوست
۵
تندرستم به یُمن همت او
گرچه عشقش دل مرا بشکست
۶
شادی عاشقی که جان درباخت
وز غم عقل و این و آن وارست
۷
همچو سید ندیده ام دیگر
عاشق رند مست باده پرست
تصاویر و صوت

نظرات