
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۱۹
۱
نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
۲
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
۳
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
۴
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
۵
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
۶
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
۷
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست
نظرات