
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۲۳
۱
از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست
۲
کفر سر زلف او غارتگر ایمان است
قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است
۳
کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان
این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست
۴
ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا
پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست
۵
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم
زنّار سر زلفش جانم به میان در بست
۶
در گوشهٔ میخانه بزمی است ملوکانه
ترسا بچهٔ ساقی رندیست خوش و سرمست
۷
سید ز همه عالم بر خاست به عشق او
در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست
نظرات
احمدعلی غلامی