
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۲۸
۱
تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
۲
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
۳
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
۴
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
۵
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
۶
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
۷
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
نظرات