
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۴۶
۱
سرم سرگشتهٔ سودای عشق است
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
۲
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشقست
۳
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشقست
۴
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشقست
۵
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
۶
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
۷
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشقست
تصاویر و صوت

نظرات