
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۴۷
۱
چشم مستش ترک عیاری خوش است
زلف او هندوی طراری خوشست
۲
جان فدای عشق جانان کن روان
گر تو را میلی به دلداری خوشست
۳
بر سر دار فنا بنشین خوشی
زانکه اینجا جای سرداری خوشست
۴
دلبر ار صد جان به یک جو می خرد
زود بفروشش که بازاری خوشست
۵
کار بی کاری است کار عاشقان
کار ما می کن که این کاری خوشست
۶
سینهٔ ما مخزن اسرار اوست
او به دست آور که اسراری خوشست
۷
مجلس عشقست و ما مست و خراب
خوش خراباتی و خماری خوشست
۸
گر گران باری مثال از بار یار
بار یار ار می بری باری خوشست
۹
بندهٔ سید شدم از جان و دل
این سخن صدق است و اقراری خوشست
نظرات