
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۲۹۸
۱
همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر او جان است
۲
کنج دل شد به گنج او معمور
ورنه بی گنج کنج ویرانست
۳
عقل کل در جمال حضرت او
همچو من واله است و حیران است
۴
زلف او مو به مو پریشان شد
حال جمعی از آن پریشان است
۵
جام گیتی نمای دیدهٔ من
روشن از نور روی جانان است
۶
هرچه بینی به دیدهٔ معنی
نظری کن که عین این آن است
۷
بزم عشقست و عاشقان سرمست
نعمت الله میر مستان است
تصاویر و صوت

نظرات