
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۳۰۳
۱
میر میخانهٔ ما سید سرمستان است
رنداگر می طلبی ساقی سرمستان است
۲
نور چشم است و به نورش همه را می بینم
آفتابی است که در دور قمر تابان است
۳
چشم ما روشنی از نور جمالش دارد
تو مپندار که او از نظرم پنهان است
۴
گر فروشند به صد جان نفسی صحبت او
بخر ای جان عزیزم که نگو ارزان است
۵
گنج اگر می طلبی در دل ما می جویش
زانکه گنجینهٔ او کنج دل ویران است
۶
دُردی درد به من ده که خوشی می نوشم
من دوا را چه کنم درد دلم درمان است
۷
رند مستی به تو گر روی نماید روزی
نعمت الله طلب از وی که مرا جانان است
نظرات
منصور