شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۳۱۸

۱

گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست

عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست

۲

هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی

آنی که او دارد همه می دان که از آن منست

۳

در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او

گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست

۴

از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان

آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست

۵

میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته

ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست

۶

زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا

آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست

۷

سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته

هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست

تصاویر و صوت

سید جابر موسوی صالحی :

نظرات