
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۳۵
۱
صد دوا بادا دوای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
۲
خون دل در جام دیده عاشقانه ریختیم
بر امید آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
۳
خانه خالی کرده ایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست باری در سرا بستان ما
۴
در حیات جاودانی یافته از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بیابی جان ما
۵
در میان ما و او غیری نمی آید به کار
ما از آن دلبریم و دلبر ما ز آن ما
۶
دُرد درد او دوای درد ما باشد مدام
عشق او گنجیست در کنج دل ویران ما
۷
آشنای نعمت اللهیم و غرق بحر او
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
نظرات
کاظم
کاظم