
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۳۹۱
۱
می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
۲
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
۳
چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
۴
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
۵
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست
۶
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
۷
نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست
نظرات