
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۱۵
۱
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
۲
بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت
۳
چشم ما بحر در نظر دارد
به ازین بحر و آب نتوان یافت
۴
ما به شب آفتاب می بینیم
گرچه شب آفتاب نتوان یافت
۵
گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت
۶
بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت
۷
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
نظرات