
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۲۰
۱
دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت
ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت
۲
بست زُناری ز کفر زلف او
مو به مو اسرار ایمان بازیافت
۳
خویش را در عشق او گم کرده بود
تا که از لطف خدا آن بازیافت
۴
دُردِ دَردِ عشق او بسیار خورد
لاجرم در دَرد، درمان بازیافت
۵
گنج او در کنج دل می جست جان
گرچه مشکل بود آسان بازیافت
۶
گِرد میخانه همی گشتی مدام
یار خود در بزم رندان بازیافت
۷
نعمت الله چون به دست او فتاد
سید سرمست مستان بازیافت
تصاویر و صوت

نظرات