
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۲۷
۱
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت
۲
تن رفیقی بود با او یار و غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
۳
بر سر کویش رسید و سر نهاد
بند را از پای خود بگشاد و رفت
۴
هر زمان نقشی نماید لاجرم
کرد روی چون نگاری شاد و رفت
۵
زندهٔ جاوید شد ای جان من
گرچه می گویند او جان داد و رفت
۶
آمد اینجا و غم عالم نخورد
زان روان شد مظهر ایجاد و رفت
۷
بنده بودی بندگی کردی مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
تصاویر و صوت

نظرات