
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۳۶
۱
نور چشم عالمی بر دیدهٔ ما جا گرفت
این چنین نور خوشی در جای خود مأوا گرفت
۲
سوخته می خواست تا آتش زند در جان او
از میان سوختگان خویشتن ما را گرفت
۳
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ایم
در چنین وقتی نباشد عقل را بر ما گرفت
۴
ملک دل بگرفت عشقش غارت جان می کند
ترک سرمستی درآمد این ولایتها گرفت
۵
مبتلائیم و بلا را مرحبائی می زنیم
زانکه از بالای او این کار ما بالا گرفت
۶
تا به دست زلف او دادم دل سودا زده
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
۷
در سرابستان میخانه حضوری دیگر است
لاجرم سید حضوری یافت آنجا جاگرفت
تصاویر و صوت

نظرات