
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۵۰
۱
چون من ز ولای تو رسیدم به ولایت
تا جان بودم روی نتابم ز ولایت
۲
ای یار بلای تو مرا راحت جان است
جان را چه کنم گر نبود ذوق بلایت
۳
عمریست که ما منتظر دولت وصلیم
با من نظری کن ز سر لطف و عنایت
۴
سریست مرا با تو که با کس نتوان گفت
رازیست که پیدا نتوان کرد بدایت
۵
ای عقل برو از بر من ، هرزه چه گوئی
ترک می و ساقی نکنم من به حکایت
۶
عشقست مرا مَحرم و عشقی به کمال است
درد است مرا همدم و دردیست به غایت
۷
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
هم صحبت من سید رندان ولایت
تصاویر و صوت

نظرات