
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۸۵
۱
بحر ما دریای بی پایان بود
آب ما از چشمهٔ حیوان بود
۲
کنج دل گنجینهٔ معمور اوست
گرچه دل کاشانهٔ ویران بود
۳
دُرد درد عشق او را نوش کن
زانکه دُرد درد او پنهان بود
۴
جان چه باشد تا سخن گوید ز جان
هر کسی کو عاشق جانان بود
۵
نور چشم است از همه پیداتر است
تا نپنداری که او پنهان بود
۶
گر که بینی دست او را بوسه ده
زانکه دست او از آن دستان بود
۷
نعمت الله مست و جام می به دست
این چنین رندی مرا مهمان بود
تصاویر و صوت

نظرات