
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۴۸۷
۱
عقل کل در عشق سرگردان بود
لاجرم دایم چنین حیران بود
۲
چرخ می گردد به عشقش روز و شب
همچو این درویش سرگردان بود
۳
خود گدائی را کجا باشد مجال
اندر آن حضرت که آن سلطان بود
۴
نوش کن دُردی درد او مدام
زانکه دُرد درد او درمان بود
۵
گنج عشق او بجو در کنج دل
گنج او کنج دل ویران بود
۶
روی چون ماهان بود تازه مدام
هر که او امروز در ماهان بود
۷
سید مستان ما دانی که کیست
آنکه دایم مست با مستان بود
نظرات