
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۶۵۰
۱
به حکایت شراب نتوان خورد
عشقبازی به عقل نتوان کرد
۲
دُرد دردش دوای جان من است
این چنین درد کی خورد بی درد
۳
عاشقی کار شیر مردان است
کار مردان کجا کند نامرد
۴
آب گل را بگیر خوشبو شو
که گلاب است نزد ما آورد
۵
مژدگانی که عاشق سرمست
می فراوان برای ما آورد
۶
مست باشد مدام مست خراب
از می ما کسی که جا می خورد
۷
نعمت الله را یکی داند
هر که او در دو کون باشد فرد
نظرات