شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۶۵۴

۱

خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد

بی خبر از معرفت چیزی نبرد

۲

بود مخموری و مستی می فروخت

صاف می پنداشت می نوشید درد

۳

شیشهٔ پندار می بودش به دست

اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد

۴

صوفیان پوشند صوف خدمتش

صوفئی بودی که می پوشید برد

۵

هر نفس نوعی دگر گفتی سرود

گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد

۶

عاشقانه جان سپاری کن چو ما

زانکه عاشق جان خود را می سپرد

۷

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد

تصاویر و صوت

نظرات