
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۶۵۸
۱
آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود
در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود
۲
بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال
هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود
۳
عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم
بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود
۴
ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم
کز روز ازل جان به خیالت نگران بود
۵
گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید
چندان که نمودی و بدیدیم همان بود
۶
خوش آب حیاتست روان از نفس ما
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
۷
سید قدحی باده به من داد بخوردم
آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود
نظرات