
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۶۶۹
۱
بیا که مجلس عشق است و طالع مسعود
بیا که نوبت وصلست و وقت گفت و شنود
۲
بیا که مطرب عشاق ساز ما بنواخت
بیا که ساقی وحدت سرسبو بگشود
۳
بیا و جان عزیزت بیار در مجلس
که نقل مجلس ما غیر جان نخواهد بود
۴
بیا و کشتهٔ ما شو که تا شوی زنده
بیا و بندهٔ ما باش و خواجهٔ موجود
۵
بیا و جبههٔ دستار عقل را بفروش
که پیر میکدهٔ عشق این چنین فرمود
۶
بیا که از لب ساغر حیات می ریزد
بیا که از دم مطرب همی سوزد عود
۷
رسید عشق ز خمخانهٔ قدم سرمست
به یک کرشمه دل از دست عالمی بربود
۸
کشیده بر کتب دل که ما محب تو ایم
نوشته بر ورق جان که ای مرا مقصود
۹
بیا که میر خرابات نعمت اللهست
بیا که اول تلخ است و عاقبت محمود
نظرات