
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۶۷
۱
گر بیابی آشنای بحر ما
باز پرس احوال ما از آشنا
۲
عین ما جوئی به عین ما بجو
جز به عین ما نیابی عین ما
۳
هر که او در عشق او فانی شود
از حیات عشق او یابد دوا
۴
دردمندی کو بود همدرد ما
هم ز دُرد درد دل یابد دوا
۵
نقش می بندم خیالش در نظر
گشته روشن چشمم از نور بقا
۶
در خرابات مغان مست و خراب
باده می نوشیم دایم بی ریا
۷
نعمت الله را نهایت هست نیست
کی بود بی ابتدا را انتها
نظرات