
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۷۱۸
۱
زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید
مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید
۲
بیگانه مباشد بپاشید سر و زر
تخمی که توانید در این باغ بکارید
۳
هر خم شرابی که سپردید به رندی
آرید بر ما و به اهلش بسپارید
۴
روشن بتوان دید که نور بصر ماست
بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید
۵
یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی
از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید
۶
کار همه رندان خرابات برآید
بر ما نفسی همت خود گر بگمارید
۷
سید ز در میکده مستانه درآید
نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید
نظرات