
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۷۲۴
۱
زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد
۲
ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم
پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد
۳
مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی
نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
۴
افتاد در این کوی خرابات بسی دل
المنة لله که بار دگر افتاد
۵
برخواستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستی که در آن رهگذر افتاد
۶
در خواب به جز نقش خیالش نتوان دید
ور زانکه کسی دید مرا از نظر افتاد
۷
صد بار درین کوی خرابات فتادم
عیبم مکن ار زان که گذارم دگر افتاد
۸
هر دیده که او نقش خیال دگری دید
گر مردم چشم است که او از بصر افتاد
۹
رندی که به میخانهٔ سید گذری کرد
تا یافت خبر مست شد و بی خبر افتاد
نظرات