
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۷۵۸
۱
دولت عشق به هر بی سر و پائی نرسد
پادشاهی دو عالم به گدائی نرسد
۲
نرسد در حرم کعبهٔ وصل محبوب
هر محبی که بر او جور و جفائی نرسد
۳
نوش کن دُردی دردش که دوای جانست
دُردی درد نخورده به دوائی نرسد
۴
می روم بردر میخانه که خوش بنشینم
دارم امید که آن جام بلائی نرسد
۵
بینوایان درش گنج بقا یافته اند
بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
۶
برو ای عقل مگو عشق چرا کرد چنین
پادشاه است و بر او چون و چرائی نرسد
۷
هر که او بندگی پیر خرابات نکرد
به سر سید عالم که به جائی نرسد
نظرات