
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۷۸۴
۱
بر هر دریکه رفتیم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
۲
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
۳
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
۴
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
۵
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
۶
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
۷
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
نظرات