
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۰۸
۱
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر
۲
در این دریای بیپایان در آ با ما خوشی بنشین
نشان بینشان پرسی ز نام و از نشان بگذر
۳
هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار
خیالش نقش میبندی رها کن دل ز جان بگذر
۴
خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بهشت جاودان جویی به بزم عاشقان بگذر
۵
اگر مست خوشی بینی به چشم خویش بنشانش
و گر مخمور پیش آید مبین او را روان بگذر
۶
در آ در کنج دل بنشین که دل گنجینهٔ شاه است
بجو آن گنج سلطانی ز گنج شایگان بگذر
۷
چو سید طالب او شو که مطلوبی شوی چون او
طلب کن آنکه میدانی بیا از این و آن بگذر
نظرات
مجتبی
مجتبی