
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۳۵
۱
جز وجود او نمی دانیم موجودی دگر
غیر جود او نمی یابیم ما جودی دگر
۲
بود بود اوست بود ما خیالی بیش نیست
خود کجا بودی بود جز بود او بودی دگر
۳
دوستان از دوستان دارند بسیاری امید
نیست ما را غیر یار از یار مقصودی دگر
۴
خرقه دادم جرعه ای می داد ساقی در عوض
وه چه سودای خوشی کردیم و هم سودی دگر
۵
شاهد غیبی ما در مشهد جان حاضر است
ای عجب جز شاهد ما نیست مشهودی دگر
۶
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئیم
وه چه خوش قصدی که ما داریم و مقصودی دگر
۷
ما ایاز بزم محمودیم و محمود آن ماست
همچو این سلطان ما خود نیست محمودی دگر
۸
عود جان در مجمر دل عاشقانه سوختیم
کس نسوزد این چنین بوئی و هم عودی دگر
۹
بنده ایم و غیر سید نیست ما را خواجه ای
عابدیم و غیر حق خود نیست معبودی دگر
نظرات