
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۴۳
۱
در ره او راهرو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
۲
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
۳
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
۴
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
۵
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
۶
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
۷
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر
نظرات
مهرداد