
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۶۱
۱
عشق بازی از سر جان درگذر
کفر را بگذار و ایمان در گذر
۲
دنیی و عقبی به این و آن گذار
همچو ما از این و از آن درگذر
۳
زاهدان گر عیب رندان می کنند
درگذر از جرم ایشان درگذر
۴
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
دردمندانه ز درمان درگذر
۵
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
بشنو و چون شیر مردان درگذر
۶
در طریق عاشقی مردانه رو
تا بیابی ذوق مستان در گذر
۷
بی تکلف نعمت الله را بجوی
در خیال نقش بندان در گذر
نظرات