
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۸۷۱
۱
گرفته عشق او دستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
۲
به صد دستان گرفتم دست ساقی
بزن دستی که زان رستم دگر بار
۳
به عشق چشم مست می فروشش
به حمدلله که سرمستم دگر بار
۴
ببستم بر میان زنار زلفش
چو زلفش توبه بشکستم دگر بار
۵
چو دانستم که غیر او دگر نیست
ز غیرت غیر نپرستم دگر بار
۶
مرا گر هست هستی هستی اوست
ز خود فانی به او هستم دگر بار
۷
روان برخواستم از یار و اغیار
خوشی با یار بنشستم دگر بار
۸
به سرمستی لبش را بوسه دادم
لب خود را از آن خستم دگر بار
۹
به کنج صومعه در بند بودم
شکستم بند را جستم دگر بار
۱۰
ز خود بگسستم و پیوست گشتم
از آن گویم که پیوستم دگر بار
۱۱
حریف سید سرمست اویم
ز جام عشق او مستم دگر بار
نظرات