شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۸۸۹

۱

برو ای عقل سرگردان که ما مستیم و تو مخمور

سبکروحان همه جمع و گرانجانان از اینجا دور

۲

ز نورآفتاب ما همه عالم منور شد

ببین هر ذرهٔ روشن که بنماید به تو آن نور

۳

سر دار فنای او بقا بخشد به سرداران

از این دار فنا دارد بقای جاودان منصور

۴

مرا منشور سلطانی شه ملک ولایت کرد

نشان آل او دارد که دارد این چنین منشور

۵

همه عالم طلسماتند و اسما گنج و ما خازن

از آن هر کنج ویرانه بود گنجی به او معمور

۶

خیالش نقش می بندم به هر صورت که پیش آید

چنان نوری کجا گردد به چشم چون منی مستور

۷

اگر آئینه ای خواهی که روی خود در او بینی

ببین در دیدهٔ سید نظر کن ناظر و منظور

تصاویر و صوت

نظرات