شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

غزل شمارهٔ ۹۱۲

۱

دیده نقشی چو خیال تو ندیده هرگز

گوش قولی چو کلامت نشنیده هرگز

۲

سالها باد صبا بر سر کویت گردید

به سراپردهٔ وصلت نرسیده هرگز

۳

گرچه نقاش بسی نقش کند صورتها

همچو تو صورت خوبی نکشیده هرگز

۴

عاشق مست ، مدام این می ما می نوشد

عقل یک جرعه ازین می نچشیده هرگز

۵

دوش تا روز رسیدم به مراد دل خویش

بر کسی صبح چنین خوش ندمیده هرگز

۶

چشم ما روشن از آنست که رویش دیده

در چنین دور چنان دیده که دیده هرگز

۷

نفس سید ما جان به جهان می بخشد

به از این هیچ هوائی نوزیده هرگز

تصاویر و صوت

نظرات