
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۹۴۷
۱
سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
۲
من ایاز حضرتم اما به عشق
او ایازست و منم محمود خویش
۳
تا نشستم بر سر کوی غمش
ساکنم در جنت موعود خویش
۴
بود من در بود او نابود شد
فارغم از بود و از نابود خویش
۵
دیده ام جانان جان عالمی
در میان جان غم فرسود خویش
۶
تا مرا بخشید حق نور وجود
واقفم از واجد و موجود خویش
۷
جان مقبولم قبولش اوفتاد
دلخوشم از طالع مسعود خویش
۸
ز آفتاب مهر رویش دیده ام
نور عالم سایهٔ ممدود خویش
۹
عارف دل در برم رقصان شده
ز استماع نغمهٔ داود خویش
۱۰
عاشق و میخانه و صوفی و زهد
هر کسی و عادت معهود خویش
۱۱
سید از هستی خود چون نیست شد
ایمن آمد از زیان و سود خویش
نظرات