
شاه نعمتالله ولی
غزل شمارهٔ ۹۶۸
۱
عشق او در جان روان می دارمش
جان چنین خوشتر چنان می دارمش
۲
مهر او روشن تر است از نور چشم
گرچه از مردم نهان می دارمش
۳
گنج عشقی دارم اندر کنج دل
لیک بی نام و نشان می دارمش
۴
یک عروس بکر دارم در ضمیر
از برای عاشقان می دارمش
۵
دردسر می داد عقل بوالفضول
از بر خود بر کران می دارمش
۶
سید از داد و ستد آزاد شد
فارغ از سود و زیان می دارمش
نظرات