
شاه نعمتالله ولی
شمارهٔ ۲۹
۱
گر بیابی عارفی صاحبدلی
خدمت او کن که گردی مقبلی
۲
خدمت صاحبدلان می کن به جان
تا بیابی منصب اهل دلان
۳
خدمت این طایفه مردانه کن
جان فدای خدمت جانانه کن
۴
سر بنه بر پای مردان خدا
تا چو ما سرور شوی در دو سرا
۵
ترک این دنیی کن و عقبی بمان
تا فدای تو شود هم این و آن
۶
غیر محبوب از دل خود دور کن
بگذر از ظلمت هوای نور کن
۷
بعد از آن بگذر ز نور ای نور چشم
تا ببینی نور او منظور چشم
۸
چیست عالم نزد یاران سایه اش
سایه را مان و ببین همسایه اش
۹
در نظر آئینهٔ گیتی نما
می نماید نور چشم ما به ما
۱۰
او یکی و اعتبارش صد هزار
ز اعتبارات آن یکی شد صد هزار
۱۱
در صد آئینه یکی پیدا شده
آن یکی با هر یکی پیدا شده
۱۲
او یکی و اعتباراتش بسی
نیک دریاب و مگو با هر کسی
نظرات