
شاطر عباس صبوحی
شمارهٔ ۱۷ - سودای دوست
۱
رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست
وه که ز من برگرفت، رفت به قربان دوست
۲
نی متصوّر مراست خوبتر از صورتش
ماه برآرد اگر سر ز گریبان دوست
۳
بر سر سودای دوست گر برود سر ز دست
پای نخواهم کشید از سر میدان دوست
۴
گر همه عالم شوند دشمن جان و تنش
دوست رها کی کند دست ز دامان دوست؟
۵
پر شده پیمانهام گرچه ز خون جگر
بالله اگر بشکنم ساغر پیمان دوست
۶
من نه به خود گشتهام فتنهٔ آن روی و موی
فتنهٔ جان و دل است نرگس فتّان دوست
۷
گر به علاج دلم آمدهای ای طبیب
درد دلم را بجوی، چاره ز درمان دوست
۸
شیخ بر ایمان من، طعنه اگر زد، چه باک
کافر شیخیم ما، لیک مسلمان دوست
۹
ذره صفت تا به چرخ، رقصکنان میروم
گر دهدم پرتوی، مهر درخشان دوست
۱۰
در ره عشقش دلا! پای منه جز به صدق
جادوی بابل برد دست ز دستان دوست
۱۱
خلق جهانی اگر زار و پریشان شوند
شکر صبوحی که شد زار و پریشان دوست
نظرات
امین کیخا
امین کیخا
ناشناس
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
محمدامین