صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

بخش ۱۵ - نامه پنجم

۱

باز چو مسکین بشنید این سخن

نال برآورد تو عیبش مکن

۲

هر که گرفتار غم یار شد

ناله او روز و شبان زار شد

۳

دیده پر از آب و دلی پر زنار

گر بکشد آه، تو معذور دار

۴

آه ز عشق تو چها می کشم

روز و شبان درد و بلا می کشم

۵

دل که ز عشق تو پر از آتش است

بر من بیچاره به غایت خوش است

۶

درد تو بهتر ز دوای دگر

نیست مرا جز تو هوای دگر

۷

ماهرخا تا به تنم جان بود

درد توام مایه درمان بود

۸

نام تو اوراد زبان من است

درد تو هم صحبت جان من است

۹

من به فراق تو گرفتم قرار

دیده نهادم به ره انتظار

۱۰

شاد رقیب و من مسکین به غم

آتش دل می زند اکنون علم

۱۱

هر چه کنی من بکشم ای حبیب

از تو درین درد و بلا با نصیب

۱۲

لیک ترا نیک نیاید، مکن

از من دلسوخته بشنو سخن

۱۳

آرزوی روی تو دارم همین

ماهرخا در همه روی زمین

۱۴

عاشقم و بی کس و بی اعتبار

سینه فرسوده پر از درد یار

۱۵

رحم نیاید صنما بر منت

روز جزا دست من و دامنت

۱۶

دل ز من خسته ربودی نهان

آه چه سازم، چه کنم این زمان

۱۷

گر ز فراق تو بر آرم نفیر

بر من مسکین پریشان مگیر

۱۸

صوفی اگر ناله کند همچو نی

ای بت عیار مکن عیب وی

۱۹

خسته ز در دست که نالد بسی

تا نکشد، نیز چه داند کسی

تصاویر و صوت

نظرات