
صوفی محمد هروی
بخش ۱۹ - رفتن خادمه از پیش عاشق
۱
خادمه برخاست به چشم پر آب
رفت به سوی بت عالی جناب
۲
عرضه احوال جوان کرد باز
آن سخنان جمله بیان کرد باز
۳
گفت بترس از فلک بی وزیر
عاشق سودا زده را دست گیر
۴
سرمکش از عاشق درویش خود
از کرم او را بنشان پیش خود
۵
تا رخ زیبای تو بیند عیان
تازه شود در تن او خسته جان
۶
ورنه زمانی ز برای خدا
همچو مه از دور به او رخ نما
۷
گفت به آن خادمه پر ز مهر
سرو سهی قامت خورشید چهر
۸
من بنمایم خم ابروی خویش
لیک ورا ره ندهم سوی خویش
۹
گوی سلامی ز من او را نهان
تا که شود جان و دلش شادمان
نظرات