
صوفی محمد هروی
بخش ۲۳ - رفتن خادمه از بر عاشق
۱
خادمه بگشاد زبان پیش یار
کرد عیان قصه آن دلفگار
۲
زاری او را به مناجات گفت
آنچه طلب کرد به حاجات گفت
۳
سوخت دلم گفت ز درد دلش
قصه پیش آمده بس مشکلش
۴
سر مکش از بهر خدا زان فقیر
این سخن از خادم خود در پذیر
۵
گفت ایا خادمه مهربان
راست بگو من چه کنم این زمان
۶
گرچه برو زار بباید گریست
از من ایا خادمه تقصیر چیست
۷
از تو شنودم بنمودی جمال
نیست ورا ذره تاب وصال
۸
من چه کنم خادمه، دیگر خموش
هر چه شنودی و بدیدی بپوش
۹
هست مرا ترس رقیب این زمان
گر بمرد گو بمر آن نوجوان
نظرات