
صوفی محمد هروی
بخش ۲۶ - رفتن خادمه از بر عاشق نزدیک معشوق
۱
خادمه باز این سخن جان گداز
کرد روان عرضه به آن دلنواز
۲
باز بیان کرد که او در غم است
روز و شبان با غم تو همدم است
۳
جز غم تو هیچ ندارد به دل
مانده ز باران مزه پا به گل
۴
ولوله در جان و دو چشم پر آب
هست درین کوی تو در اضطراب
۵
گر بکنی رحم، بود جای آن
پیر شد امروز درین غم جوان
۶
باز بخندید چو شهد و شکر
گفت مرا می دهد این دردسر
۷
می نتواند که ز من بگذرد
قوت آن نی که به من بنگرد
۸
من به میان همه دشمنان
چون کنم امروز دوایی چو آن
نظرات