
صوفی محمد هروی
بخش ۱۰۸
۱
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
۲
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
۳
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
۴
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
۵
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
۶
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
۷
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
۸
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
نظرات