صوفی محمد هروی

صوفی محمد هروی

بخش ۱۱۰

۱

جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد

آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد

در جواب او

۲

هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد

حقا که می توان گفت او را که جان ندارد

۳

با کله های بریان می کرد عذرخواهی

این کله های قندی اما زبان ندارد

۴

رازی که جوش بوره دارد درون سینه

سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد

۵

گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار

کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد

۶

دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج

این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد

۷

می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز

در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد

۸

آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا

با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد

تصاویر و صوت

نظرات