
صوفی محمد هروی
بخش ۴۰
۱
رسید فصل بهار و جهان گلستان شد
گریست ابر بهاری و باغ خندان شد
در جواب او
۲
کسی که معده او پر ز نان و بریان شد
اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد
۳
ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی
علی الصباح به رغمش برنج خندان شد
۴
بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن
که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد
۵
ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی
از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد
۶
ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر
به روی سفره و در نان میده حیران شد
۷
برنج را چو ز روغن رسید مالشها
عجب مدار که آشفته و پریشان شد
۸
دل شکسته صوفی مثال پالوده
ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد
نظرات