
صوفی محمد هروی
بخش ۴۹
۱
دلی دارم پر از...بغرا
ندارم طاقت هجران بغرا
۲
ز دست گشنگی من داد خواهم
اگر بینم رخ سلطان بغرا
۳
به دست من اگر افتد زمانی
بر آرم من دمار از جان بغرا
۴
نخودهای مقشر را چه گویم
که گلهایند در بستان بغرا
۵
ثنای گوشت گویم بعد ازین من
که ذات او بود ایمان بغرا
۶
خوش آن وقتی که اسب اشتها را
براند بنده در میدان بغرا
۷
تو اکرا را غنیمت دار صوفی
که هست این دم بلند ایوان بغرا
نظرات